پائیزصحرا
به توفکرمی کنم...صبح می شود
از همان روزی که دست حضرت قابيل گشت آلوده به خون حضرت هابيل
آدميت مرده بود... از همان روزی که با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
گرچه آدم زنده بود ادامه مطلب
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟ کجا باید صدا سر داد؟ در زیر کدامین آسمان، روی کدامین کوه؟ که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد! کجا باید صدا سر داد؟ فضا خاموش و درگاه قضا دور است زمین کر، آسمان کوراست نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟ اگر زشت و اگر زیبا اگر دون و اگر والا من این دنیای فانی را هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم. به دوشم گرچه بارغم توانفرساست وجودم گرچه گردآلود سختی هاست نمی خواهم از این جا دست بردارم! تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است. دلم با صد هزاران رشته، با این خلق با این مهر، با این ماه با این خاک با این آب ... پیوسته است. مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست. جهان بیمار و رنجور است. دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است. نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم چه فردائی، چه دنیائی! جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ... نمی خواهم بمیرم، ای خدا! ای آسمان! ای شب! نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم مگر زور است؟ فریدون مشیری
![]() من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه ی فردا است
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان - در بستر شب - خواب وبیدار است
هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمانها باز
...
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
...
رود آنجا که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را
همان جاها که شب ها در رواق کهکشان ها عود
میسوزند
همان جاها، که اخترها، به بام قصرها، مشعل می
افروزند
همان جاها، که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جاها، که پشت پرده ی شب
دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته ست
همین فردا که روی پرده پندارمن پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
!
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازشهاست
!
همین فردا ، همین فردا
...
... من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد !
زمان ، در بستر شب ، خواب وبیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه ، لرزان ، از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هرسو چشم من رو می کند : فرداست
!
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناریها سرود صبح می خوانند
...
... من آنجا چشم دراه توام ، ناگاه :
تو را از دور می بینم که می آیی
تو را از دور می بینم که می خندی
تو را از دور می بینم که می خندی و می آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
تو را در بازوان خویش خواهم دید
!
سر شک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
:
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تو را ، با بوسه خواهم چید
و گر بختم کند یاری
در آغوش تو... ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمانها باز
![]() زمان در بسترشب خواب وبیداراست...
فریدون مشیری... |
About![]()
وعشق... تنها عشق.. مرارساندبه امکان یک پرنده شدن...
Home
|
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
<-PollItems-> |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
||
![]() |
|
![]() |
||
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
|
![]() |
|
||
![]() |
![]() |
![]() |
Alternative content